میدونم، میدونم که افتادم رو دور پرگویی. اما میخوام باز خودم رو با اسم کوچیک صدا بزنم و بگم این درست نیست و باید بجنگی. چیزهایی هست که رو دوش انسان سنگینی میکنه و کم کم دارم میفهمم که مسولیت انسان چقدرها که سنگین و زیاده. و میخوام به نزدیکانم که تقریبا اینجا رو میخونن این اطمینان رو بدم که من این مسولیت رو به اتمام میرسونم.(که البته برایاین مسولیت پایانی نیست.Any way ) از این نقطه که با اتفاق های زیادی باید واقعا، واقعی واقعی بجنگم، حس ها و حال ه
حلقه ی ازدواجم...
من دادمش امام حسین
هیچ جوری نمیتونستم بفروشمش یا ببخشم به نیازمند....
برای دل های شکسته فقط دعا کنید
چون جز خدا مرهمی ندارن
برای اونایی که دل میشکنن هم دعا کنید، چون اونا هم آدمن
اونا هم به خدا احتیاج دارن...مثل ما...
من این آدمو فقط از روی توییتاش میشناختم و یه بار که پیج اینستاشو دیده بودم. بعد از این تستا گذاشته بود که خصوصیات طرف رو میپرسه، رفتم با یه اسم چرت دادمش و فاکینگ 16 تا از 20 تاش رو درست جواب دادممم! =))) تو 15 نفری که قبل من داده بودن نفر دوم شدم! =)))
فضای مجازی واقعا چیز ناجوریه ها! :)) مخصوصا با وجود امثال من :)))
دیشب یه قسمت مهم از کارو انجام دادم و امروز دادمش برای تصحیح.
خیلی از چیزی که نوشتم راضی ام و توی تصحیح هم موارد گرامری کمی برطرف شده و جایگزینی فعل ها. ظاهرا از لحاظ مفهومی خوب پیش رفت و منطقی نوشتمش.
حس می کنم باری از رو دوشم برداشته شده. جمعه اون یکی بخش کارو انجام میدم.
دشمن عزیز دوباره برگشته (فردا تو شهرمون شایع میشه که آیدا با یکی دشمنی خونی داره :||)
به خاطر همین دوباره نشستن پشت سیستم برام سخت شده
با قرص و اینا خودمو دارم حفظ می کنم و سعی
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسهمون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش میگفتن لیوان!
خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند....
چنین موقعیت نیمایی، بارها در زندگی من، و مطمئنا خیلی های دیگه پیش اومده. وقتی برای چیزی زحمت میکشی و اونطور که باید و شاید اصطلاحاً گل نمیکنه و به ثمر نمیشینه یا اونطور که شایسته اش هست دیده نمیشه، درک نمیشه یا پاداش شایسته اش رو دریافت نمیکنه...
و تازه این خوبه. گاهی وقتها دقیقاً برعکس میشه و فهمیده نمیشه و بد فهمیده میشه و نابود میشه و باهاش مقابله میشه و در هم می
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
این آهنگ شبی که ماه کامل شده البته وقتی تو تلویزیون نشون دادن، این آهنگه رو پخش نکردن یا شایدم من یادم نمیاد. قبل از اینکه فیلمش رو ببینم این آهنگ رو بارها گوش میدادم و خیلی هم دوستش داشتم، اما بعد از دیدن فیلمش وقتی گوش دادمش تنها حسی که داشتم، غم بود...
دریافت
+ برای اینکه از اون حس بیام بیرون، چندتا آهنگ کم غمگین تر می خواستم گوش بدم، از گنجشکک اش مشی شروع کردم تا آروم آروم به آهنگ تاکی تاکی دیجی اسنک برسم
++سیزده به داخلتون مبارک:/
بابابزرگم خان روستا بود. یه روز که با هم تنها بودیم، داستان اسلحهاش که به زور ازش گرفته بودن رو برام تعریف کرد. گفت بعد انقلاب هرچی اسلحه بود جمع میکردن، خان و غیر خان هم فرقی نمیکرد براشون، من هم یه اسلحه دستسازِ قدیمی خوشگل داشتم که باید میدادمش میرفت. گذاشته بودمش توو گنجه توو زیرزمین خونه، یه جورهایی گنج زندگیم بود. هرازگاهی میرفتم و اسلحلهام رو برمیداشتم و تمیزش میکردم، بعد باهاش سقف و کف و دیوارهای زیرزمین رو هدف میگ
وبلاگ عزیزم؛
اون شب به مزهی شیر کاکائو و کیک فکر کردم، به بیست دقیقهای که توی تاریکی نشسته بودیم و نور مانیتور ماشین صورتش رو روشن میکرد. تمام روزم به این گذشته بود که دستکش به دست، شناسنامههای مردم رو میگرفتم و کد استعلام رو توی کادر یادداشت میکردم و میدادمش به نفر بعدی. با آدمهای غریبهای که اولین بار بود میدیدم، دوست شدم؛ باهاشون خندیدم. از هفت صبح نشستم روی اون صندلی و نخواستم جام رو با کسی عوض کنم. برام نوشت که من یکم بال
هیچوقت نگفت نباشیم، حرف نزنیم. همدیگر را نبینیم! هیچوقت نگفت نمی خواهم دگر این مسیر را با تو بودن و .. قسمتی ازم چه تماما قدی چه نشانه ای ازم، مثل یک گردنبند یا ک گزگز جای بوسه ام روی گونه اش، توی زندگی ـش ازم با او باشد یا ک نه، نگفت اما او، مثل من هم نبود. نه مثلِ منی ک خیال پردازی می کردم آینده را، و بسط می دادمش او را تماما قدی به هرکدام از آرزو هایم کاملا به شکلی مجزا و ظریف، تصور می کردم لباس هایش را یا ک بر فرض نحوه لبخند زدنش بر بلندایِ تپه ا
استقلال چه واژه خوشایندی
یک واژه ای که خیلیا باهاش انقلاب کردن
واژه ای که خیلی خواهان داره
استقلالی که قدردانش نبودم .انگار هر چقدر تلاش کردم که زیادش کنم بیشتر از دست دادمش.شاید طمع کردم که دنبال استقلال گشتم.
روز از دست دادنش هیچوقت یادم نمیره
تو عصر حاضر استقلال برای هرکس معنی خاصی داره
واسه یکی استقلال یعنی دستور دادن و رییس بودن واسه یکی هم یعنی تنهایی
اه که چقدر از معنای اولی بدمون میاد یا ادمایی که این معنا رو بهش میدن .ادمایی که احس
کتاب یادت نرود که رو همین الان تموم کردم . در کل بنظرم خیلی کتاب بیخودی بود . خیلی سطحی و دسته چندم . یه جاهایی از کتاب دیگه حالم داشت بهم میخورد از شوآف نویسنده که انگار میخواست بگه من درجریانم . تا میومدی تو عمق داستان بری و تحت تاثیر قرار بگیری یهو مارک کیف فلانی و برند روسری یا عطر اون یکی رو نام میبرد و گند میزد به حالت. مثلا شخصیت های داستان انسان های تحصیل کرده ی سن و سال داری بودن ولی نه تو دیالوگ ها و نه تو طرز فکر هیچکدوم ردی از پختگی یه
با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی مهران به مرز رسیدیم.
دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)
بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!
خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آس
سال نود و پنج میانهی تابستان، ساعت ده و نیم شب راه افتادم توی شهر که پی یک ویدئو کلوب بگردم. به ناچار میرفتم چون حوصله نداشتم فیلم دانلود کنم. فقط میخواستم مثل قدیم ترها دی وی دی را بچپانم توی کیس و منتظر قاراج قاراج هاش بشوم و تمام تبلیغهایش را ببینم و بعد شروع کنم به بازیگرهای گوریل ذهن ایرانی فحش دادن. بالاخره اوایل خیابانِ هراز، یکی پیدا کردم که کوچک و شیک و تمیز بود. به یارو گفتم تا من میروم طبقه ی بالا توی کتابخانه چرخی بزنم چندتا فیلم
از کجا شروع کنم؟
از همینجا؟
که دوستم برادر حسین رو دید و چشماش برق زد و گفت حسین اینه؟ و گفتم نه داداششه خوشگله نه؟ گفت نه گفتم آره چشات داره برق می زنه
گفتم این ۴۰ سالشه
گفت عه! چه خوب مونده گفتم بله دو تا هم بچه داره
چشم در چشم شده بودیم
باباش نشسته بود
مادرش کنارش وایستاده بود
سلام کردم و انگار هر دوشون یا شایدم مادرش جواب داد
اومدم نشستم که مادرش اومد جلو و احوالپرسی کرد! بعد دید به خودم نمیارم گفت کاری ندارین؟
که یهو گفتم بیام بب
شنبه ۳۱ فروردین اولین سالگرد ازدواج من و حمید هست و ما روز قبلش یعنی جمعه ۳۰ ام سالگردمونو گرفتیم.حمید تدارک همه چیز رو دیده بود... از قبل زنگ زده بود به همه و همگی رو دعوت کرده بود یه جوری که من نفهمم..
امروز اومد دنبالم دیدم با کروات و کت شلوار اومده! رفتیم تخت جمشید تا وارد شدم دیدم خانواده حمید اینا هم هستن!!!! خانواده منم اومدن. حمید منو با این کارش سورپرایز کرد!! واقعا خوش گذشت. واقعا یکی از بهترین روز های زندگیم بود. یکسال گذشت..
من برای حمید
رنگارنگی دنیا گونه
یا آفتاب پرستی
چاق تر میشی روز به روز
بپرسم شغله شریف
میکنی چاق کارارو
اخه میخوره به چه دردت
پول بعده مرگت
سخت میشه حملت
بازی تو نمایش
از لاله خون
علاجه دردا پول نی به این سو قسم
نداره فایده حسرت یا حسد
ستاره نداری حالا میکنی رصد
آرزو میکنی کاش داشتی بال
تا این راه
با این بار
وسواس
داری با این
وسوسه
تا برسی به حق
باید پارو بزنی
اسکناس سهمه تو نیس
باش دست به یقه
حالا وقته نبشه قبره
نقشه منه حاکمه خیابون
بغضه کلانه
امروز داشتیم با یکی از بچه ها در مورد تیپ یکی از دخترا حرف میزدیم که تیپش خوبه و فلان.بعد اون دوستم گفت تیپ تو هم خوبه.گفتم من که در ساده ترین حالت ممکنم.گفت همین که در قید و بند تیپ زدن نیستی،همینو دوست دارم :| دروغ چرا....مقداری ناراحت شدم :)) درسته در قید و بند آرایش کردن نیستم اما همیشه سعی میکنم لباسام در عین سادگی دمده نباشه و یک سبک مناسب برای لباس پوشیدن انتخاب میکنم :)) ولی گویا اینا به چشم اونها نیامده....یادمه که ترم یک اون رشته قبلی بودم که
ساعت دو نصف شب شده و من بین خواب و بیداری دارم پست میذارم:) البته شانسی که هست اینه با لپ تاپ دارم تایپ میکنم اگر با گوشی بودم صد در صد خوابم برده بود.
خب از اونجا بگم که ما هفته ی پیش از باغ برگشتیم سر خونه زندگی خودمون و برخلاف تصورم که بچه ها خیلی اذیت میشوند تو محیط آپارتمان، ظاهرا اکی هستن و با اسباب بازی ها مشغولند.
تا یه ربع به یک خواب کردن پسر کوچیکه طول کشید و طفلکی پسر بزرگه که هوس کرده بود من خوابش کنم خودش خوابش برده بود دیگه:( یه موقع
یک عدد قرص الدی افتاد زیر کابینت و یک ورق را ناقص کرد. پریودم ریخته به هم. گمانم هورمونهایم هم همینطور. هفتهی سختی را پشتسر گذاشتم. قصد داشتم وقتی برگشتم رشت بروم خانهی پدرم؛ خودش دعوتم کرده بود که تا بهبودی آنفولانزا آنجا بمانم ولی مادرم رشت ماند و من هم با او برگشتم خانه. ساعت چهار صبح با سر و صدای کنترل اسپلیت و درب دستشویی بیدار شدم. درب اتاق را هل دادم تا بسته شود و دوباره خوابیدم. ظهر فهمیدم که مادرم نهار را خانهی دوستش مهمان اس
ماشینی رو توی فیلم شبکه آی فیلم دیدم و اسمش یادم نیومد. هی به خودم گفتم: اینو که همسایه بغلی داره چندین ساله، فک کن ببین اسمش چیه؟ نتونستم. بالاخره رفتم توی گوگل سرچ کردم سری ماشین های رنو تا عکسش رو پیدا کردم و دیدم "مگان" بوده و اسمش نوک زبونم بوده و یادم نیومده. اسم اشخاص نه چندان نزدیک و مهم، برای دفعه های اولی که می بینمشون هم حتی به راحتی فراموشم میشه، کسی باید خیلی خاص باشه تا همون بار اول یادم بمونه. مکالمه ی اخیر من با پذیرش کلینیکی که دف
ماشینی رو توی فیلم شبکه آی فیلم دیدم و اسمش یادم نیومد. هی به خودم گفتم: اینو که همسایه بغلی داره چندین ساله، فک کن ببین اسمش چیه؟ نتونستم. بالاخره رفتم توی گوگل سرچ کردم سری ماشین های رنو تا عکسش رو پیدا کردم و دیدم "مگان" بوده و اسمش نوک زبونم بوده و یادم نیومده. اسم اشخاص نه چندان نزدیک و مهم، برای دفعه های اولی که می بینمشون هم حتی به راحتی فراموشم میشه، کسی باید خیلی خاص باشه تا همون بار اول یادم بمونه. مکالمه ی اخیر من با پذیرش کلینیکی که دف
تو وبلاگ یه بنده خدایی نوشته بود که بدترین نوع وبلاگ نویسی ، نوشتن روزمرگی هاست .در صورتی که نه !!! روزمرگی های بعضی ها ممکنه پر از درس زندگی و پر از تجربه های ناب باشه و قرار نیست همه پست های یک وبلاگ رو نوشته های ثقیل با مفاهیم سخت باشه.
طلا و مس رو دیدید ؟ یکی از بهترین فیلمای تاریخه . یه نکته جالب داره که اکثرا شاید بهش توجه نکنن .
روزی که استاد درس اخلاق بسیار مشهوری میاد حوزه برای تدریس اون طلبه ی جوون خوشحال بود که میخواد بره سر کلاس های ای
بنظر میاد تا ۳۹ سالگی راهِ زیادی باشه ، اما وقتی پشت سرم رو نگاه میکنم ، به فکرم میرسه که این بیست سال میتونه اندازهی یک چشم بههم زدن بگذره :) با اینکه همیشه بالایِ کوهِ آینده رو پر از ابر میدیدم ، سعی کردم کمی خودم رو راحت بذارم ، از تخیلام استفاده کنم و ببینم ابرها چه شکلی به خودشون می گیرن :)
بیست سالِ دیگه ، اگر خدا بخواد ، پرنده یکجاهائی همین اطرافه :) اگر دوست داشتین ملاقاتش کنید ، اگر هنوز منرو یادتون بود :) ، میتونید به ی
رفتن همیشه سخته .و فراموش کردن خاطرات خوب و گاهی خودت بخشی از این ماجراس
بعد از دو ماه تازه دیروز خبرش در اومده
نمیدونم چطوریه که هر کی اونو میدید یاد من میوفتاد و هر کی منو میدید یاد اون
یهو یه کسایی اومدن احوال پرسیدن که حالم خوبه یا نه که اصلا در جریان نبودم همچین کسایی هم رو کره خاکی وجود دارن،اصلا هم مشخص نیست فضولیشون گل کرده
آره حالم خوبه فقط حوصله جواب دادن به هر کسی رو ندارم اونایی هم که حوصلشونو دارم احوال نمیپرسن(همچین فعل جمع هم ا
به من گفت : بیا
به من گفت : بمان
به من گفت : بخند
به من گفت : بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم
*
به صحرا شدم؛ عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به
گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو میشد.
*
- باران نزدیکه.
- حیف تارا. تو کسی نیستی که گول بخوری. وگرنه میکشیدم میبردمت
جنگل.
- خب، پس کسی رو گیر بیار که حاضر باشه گول بخوره.
- مسخره نکن تارا. تو این آینه رو به من دادی. هر چی توی اون نگاه میکنم
غیر از تو چیزی نمیبینم.
- خب. برا همین بهت
/قسمت اوّل:
روز اوّل سال 1399 هجری خورشیدی، برای من، پایانِ طولانیترین سالِ زندگیام بود.
سالی سخت، که نفوذِ دردِ تازیانههایش، تا عمقِ جانم نیز، میرفت!
سالی با کمترین برخورد چهرهبهچهره با دیگران، چیزی شبیه قرنطینهی خانگی این روزها، که بسیاری، حتّی، توانِ تحمّلِ چند روزهی آن را ندارند؛ چه برسد به هفته و ماه و سالش را!
بلی،
مطابق تقویم،
بامدادِ یکم فروردینماه 1399 هجری خورشیدی، پایانِ طولانیترین سالِ زندگی یک جوان سیساله بو
گفته بودن باید 1ونیم جمع شده باشیم دم قرآن بزرگه توی راهآهن. نماز رو هولهولکی خوندم و خودم رو رسوندم اونجا. مامان هم اومده بود اونجا که ببینیم هم رو دم رفتن! یکی از سالبالاییهای مدرسهمون رو دیدم! آه. چه کسلکننده:| و بعد که داشتم با طهورا همینطور الکی حرف میزدم، یکی اومد ازم پرسید چی میخونی؟ و وقتی گفتم بیوتکنولوژی یه نفس عمیق کشید و گفت قیافهت آشنا بود برام و رفت! رفتم دنبالش و گفتم خب از کجا میشناختین؟ گفت منم بیوتکم دیگ
یک:
روی من زیر اب بود و تو نمی دیدی...
مرگ مثل ریشه ی نیلوفر ... درمن...
دو:
دویدم رو به آتش ...از سوختن سرمایه درهراس ...
شعرهایم دروزش باد ...سوخته تا خدا می رفتند ...
سه:
می رفتیم و بین ما سکوت" خورنده " بود!
اعصاب و عشق و اعتماد ...دیگر نداشتیم ...
چهار:
بگذارند ...پائیز دستهایش را هم می خورد ...
مثل خوردن روح برگ ها ...
مثل خوردن ابرها توی آسمان ...
مثل خوردن تابستان ...
قرچ قرچ!
وکسی باور نمی کند ...روح من چطور خورده شد؟
میان روح برگ ها ... میان روح ابرها ... یا میان
به نام خدا
گفت و گوی نمادین با آیت
الله العظمی سید محمدرضا گلپایگانی(ره)
بیژن شهرامی
چند سال پیش رفتاری از شما را دیدم که علتش را نمی دانم.
کدام رفتار؟
روز عید بود و مردم برای شرکت در مراسم جشن به خانه شما آمده بودند.من هم با
پدرم آمده بودم و دیدم که جلوی پای همه بلند می شدید.
آن وقت ها جوان بودم و توانش را داشتم اما حالا نه.این رفتارم باعث تعجبت شده
بود؟
نه،در آن روز دیدم که شخص نابینایی عصازنان وارد شد و شما جلوی پای او هم بلند
شدید.حال آن که ا
صفحه 172 _ داستان بلند _ در پستوی شهر خیس. شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسهی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبهی پرتگاه انزجار با مُشت هایی بـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یاف
درباره این سایت